منطقهای که زندگی میکنم به دلیل موقعیت جغرافیایش
صبحهای زود زمستانیش بسیار سرد و مه آلوده
طوری که فقط میشه یک قدمیخودتو ببینی
و از آنچه در اطراف وجود داره و اتفاق میوفته بی خبری .
مسیر خونه تا محل کارم رو به دلیل کوتاه بودن مسافتش پیاده میرم .
وقتی در اون هوای مه آلود قدم میذارم
وحشتی عجیب همه وجودمو میگیره.
گویا هر آن منتظر یک حادثه هستم .
ترس از اتفاقاتی که زاده ذهنمه و هیچ وقت رخ ندادن.
تا اینکه آفتاب بالا میاد و کم کم مه محو میشه
و نور آفتاب دنیای قشنگی رو پیش چشمانم به نمایش میذاره.
و من اون لحظه میفهمم چقدر ترسهام بی مورد بوده .
این مدت روزهایی که بر من گذشت
مثل گذرم از همون خیابان مه آلود در صبح سرد زمستانی وحشتناک بود
حسرت گذشته از دست رفته
ترس از آیندهای مبهم لذت امروز رو ازم گرفته بود
هوای مه آلود خیالات واهی
طوری مسیر عبورم رو از امروز به فردا تار و مبهم کرده بود
که از زندگی و زنده بودن به پوچی و بی هدفی رسیده بودم
تا اینکه با گذر زمان آفتاب امید بر دل یخی
و مه آلود یأسها و ترسهای بی اساسم تابیدن گرفت
و من دوباره تونستم زندگی رو با نگاهی زیباتر ببینم....
"از دلنوشتههای نگار "
استراتژی باینری آپشن میانگین متحرک و ADX